جدول جو
جدول جو

معنی داوری بردن - جستجوی لغت در جدول جو

داوری بردن(پِ / پَ هَِ کَ دَ)
به محاکمه شدن از ظلم کسی در پیش حاکم عادل:
هرچه کنی تو برحقی حاکم دست مطلقی
پیش که داوری برم از تو که خصم و داوری.
سعدی.
داوری پیش قاضی بردند. (گلستان سعدی).
ما را شکایتی ز تو گر هست هم به تست
کز تو بدیگری نتوان برد داوری.
سعدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناورد بردن
تصویر ناورد بردن
حمله بردن، حمله کردن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ اَ کَ دَ / دِ)
قضاء. حکومت. محاکمه. دیوان کردن. حکمیت. محاکمه کردن. یکسو نمودن میان نیک و بد. المخاصمه. الخصام. (تاج المصادر بیهقی). فصل. (دهار) : نخستین روز که جمشید به پادشاهی بنشست و داوری کرد همه خلق گرد آمدند و آن روز را نوروز نام کرد و هر سه ماهی همچنین به داوری بنشستی تا هفتصد سال ازین گونه بگذشت و اندرین کار و مدت هرگز بیماری و دردسری نبودش. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ولید بن مغیره پیرتر بود ایشانرا از پیکار بازداشت و گفت بر آن باشید که هر که نخست بدین مزگت آید او را حاکم کنیم تا میان ما داوری کند. و بداوری او بسنده باشیم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
میان دو تن چون کنی داوری
به آزرم کس را مکن یاوری.
اسدی.
، حکم کردن:
بگویش که چون او بزیر آوری
بشمشیرکن زان سپس داوری.
فردوسی.
- از پی کسی داوری کردن، بسود او حکم کردن. جانب اوگرفتن در قضا:
به مادر چنین گفت کز مهتری
همی از پی گو کنی داوری.
فردوسی.
، منازعه کردن. نزاع کردن. مخاصمه کردن. ستیزه کردن. جدال کردن. مرافعه کردن:
تو اکنون بدرد برادر گری
چه با طوس نوذر کنی داوری.
فردوسی.
زمانه ز ما نیست چون بنگری
بدین مایه با او مکن داوری.
فردوسی.
چو با تونیست ایشانرا توان داوری کردن
چه چاره ست از تواضع کردن و پذرفتن پیمان.
فرخی.
گرترا خطاب اشتر باز خال و عم نبود
چون همی با من تو چندین داوری عمر کنی.
ناصرخسرو.
کسی را که دولت کند یاوری
که یارد که با او کند داوری.
نظامی.
، دعوی کردن. ادعا کردن:
چرا از پی سنگ ناخوردنی
کنی داوریهای ناکردنی.
نظامی.
، بحث کردن:
ترا کردگارست پروردگار
توئی بندۀ کردۀ کردگار
چو گردن به اندیشه زیرآوری
ز هستی مکن پرسش و داوری.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ بَهْ گَ دی دَ)
دوری نمودن. حذر کردن و نفرت نمودن. (ناظم الاطباء). اجتناب ورزیدن. دوری گزیدن. اجتناب. تجنب. مجانبت. (یادداشت مؤلف) :
کسی کز خدمتت دوری کند هیچ
بر او دشمن شود گردون گردا.
عسجدی.
زبان گر به گرمی صبوری کند
ز دوری کن خویش دوری کند.
نظامی.
- دوری کردن از کسی، به دیدار او نشدن. با وی معاشرت نکردن. ازمعاشرت او اجتناب ورزیدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(عَ جَ لَ / لِ کَ دَ)
حمله کردن. حمله آوردن:
به هر افسون که می بردیم ناورد
به یک جنباندن لب دفع میکرد.
وحشی
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
دلیری کردن. شجاعت نشان دادن، گستاخی کردن. از حد خود تجاوز کردن:
از من شنو نصیحت خالص که دیگری
چندین دلاوری نکند بر دلاوران.
سعدی.
سعدی دلاوری و زبان آوری مکن
تا عیب نشمرند بزرگان خرده دان.
سعدی.
ضعیفی که با قوی دلاوری کند، یار دشمن است در هلاک خویش. (گلستان سعدی). رجوع به دلاور شود
لغت نامه دهخدا
(پَ اِ دَ)
از حکم قضا فرمان بردن. به حکومت و حکمیت گردن نهادن. پذیرفتن عقوبت
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ دَ)
تحمل خواری کردن. قبول پستی کردن. (یادداشت مؤلف) :
یکی را چو من دل بدست کسی
گرو بود و می برد خواری بسی.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
غالب آمدن در بچنگ آوردن نوبت بازی نرد و جز آن. بدست آوردن نوبت بازی پیش از حریف. نوبت بردن. دو بردن. (در تداول مردم قزوین) :
از پسر نردباز داو گران تر ببر
وز دو کف سادگان ساتگنی کش بدم.
منوچهری.
بردم از نراد گیتی یک دو داو اندر سه زخم
گرچه از چار آخشیج و پنج در در ششدرم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
قضا، حکومت، محاکمه، دیوان کردن، فصل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاوری کردن
تصویر یاوری کردن
کمک کردن یاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
حمله کردن: بهرافسون که می بردیم ناورد بیک جنباندن لب دفع میکرد. (وحشی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داوری خوردن
تصویر داوری خوردن
حکم قضا را اطاعت کردن عقوبت پذیرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
للحكم
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
Arbitrate
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
arbitrer
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
arbitrare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
арбитрировать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
schlichten
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
арбітрувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
arbitrażować
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
裁定
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
arbitrar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
ثالثی کرنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
arbitrar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
মধ্যস্থতা করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
ตัดสิน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
kutatua
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
hakemlik yapmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
仲裁する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
לשפוט
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
मध्यस्थता करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
memutuskan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
arbitreren
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
중재하다
دیکشنری فارسی به کره ای